بابا بزرگ مهربونی داشتم که مثل بابابزرگ توی قصه ها بود ... از اون بابابزرگ هایی که همیشه جیبشون پر از قاقالی لیه، اونا که میشینن با نوه ها بازی می کنن و براشون داستان های باورنکردنی تعریف می کنن، همون بابا بزرگ ها که همه دوستشون دارن ... بابا جونم به ما دخترا می گفت " بلبل های من " این روزا که سلما به حرف افتاده و بلبل زبونی می کنه، دلم خیلی هوای بابا جونم رو کرده. خدا رحمتش کنه. دخترک قشنگم در روزهای نزدیک به هجده ماهگیش می تونه جمله هایی با چهار کلمه بسازه ... در بیان کردن کلمات سخت و جدید هم مشکلی نداره .... اما هنوز به خرگوش میگه "خرشوگ " و قند تو دل من آب میشه. چند تا از جمله هایی که الان تو ذهنمه : مامانی آب می خوای ؟ ( یعنی ...